گذشته

اصغر فرهادی با شاهکاری بینظیر حقیقت اجتماعی را بر روی پرده سینما برده و به ما این فرصت را بخشیده تا بیشتر و واقع بینانه تر به حقایق اجتماعی بنگریم. این فیلم در فرانسه تهیه شده است و اصغر فرهادی به زندگی مهاجرانی اشاره دارد که سرگشته هستند، در مکانی حضور دارند که احساس تعلق نسبت به آن مکان را ندارند و با بندهای پوسیده ­ایی خود را به گذشته متصل می­کنند. اما به اعتقاد من این داستان تنها مختص به مهاجران نیست بلکه مختص به انسانهایی است که در گذشته زندگی می­کنند، ذهن و روحشان در گذشته در جریان است، اما گذشته برای آنها تلخ و روبرو شدن با حقایق زندگی و حل آنها و حرکت رو به جلو برایشان دشوار به نظر می­رسد و با نادیده گرفتن حقیقت زندگی، در تکاپوی التیام روح خویش هستند و گاهی با محو کردن آثار ظاهری، سعی در فراموش کردن حقیقت دارند. انگار آتش روشن است و ما را میسوزاند و با نگاه نکردن به شعله ­ها، آتش را انکار کنیم. قصه در کشور فرانسه است. زنی به نام ماری (برنیس بژو) که دارای دو فرزند است دارای همسری است به نام احمد (علی مصفا) که چهار سال است که ماری را ترک کرده و به وطنش ایران برگشته است. احمد دچار افسردگی بود. ماری در غیاب همسرش با مردی به نام سمیر (طاهر رحیم) آشنا شده و از او باردار است. در واقع ماری درخواست کرده که احمد به فرانسه برگردد و او را طلاق دهد.

در سکانس اولیه فیلم حقیقت کاملا آشکار است. ماری حتی در فرودگاه منتظر نمی­ماند تا احمد از در خروجی بیرون بیاید و از پشت شیشه شروع به صحبت با احمد می­کند. چهره­اش پر از شادی و رضایت از دیدن احمد است، همینطور احمد. علاقه آنها به هم کاملا مشهود است. ماری نمی­گذارد احمد به هتل برود و با بهانه ­های مختلف برای نگه داشتن احمد در منزلش، در راه فرودگاه تا خانه بهانه می­آورد. احمد می­پرسد: هتل رزرو نکردی؟ میگوید: نه، ترسیدم دوباره نیایی. احمد می­گوید: چون یکبار نیامدم، رزرو نکردی؟ و می­ خواهد توضیح بدهد. ماری کلام او را قطع می­کند: اگر بخواهی توضیح بدهی برای خیلی چیزها باید توضیح بدهی. چه چیزی و چه حرفهایی در دل ماری هست که قادر به بیان و حل آن نیست و ظاهرا خیلی ساده از آن میگذرد. آیا از گذرگاه زمان گذشته است یا تظاهر به گذر می­کند. در زمانیکه هر دو برای طلاق به دادگاه می­روند ماری مرتب به صورت احمد نگاه می­کند و آشکارا دستپاچه است تا بداند آیا احمد واقعا راضی به جدایی است. احمد از او قطع امید کرده است، چون قبل از ورود به جلسه دادگاه ماری خبر بارداریش از سمیر را به احمد داد. اما ماری حتی با تذکر قاضی و منشی دادگاه قادر به خاموش کردن تلفن همراهش نیست چون تمام حواسش به احمد است. اما جالب توجه اینجاست که تمام وسایل احمد را به انبار برده است، از جمله کتابها و حتی عکسهای مشترکشان را تا جلوی چشمش نباشند و مردی را نیز جایگزین او کرده است، اما احمد در قلب و ذهن او زنده است و به قول خود ماری خیلی چیزها هست که احمد باید راجبش توضیح دهد ماری از درون احمد بی ­خبر است و حتی در سکانس­های پایانی فیلم وقتی احمد میخواهد دلیل ترک خانه و رفتن به ایران را توضیح دهد، او نمی­خواهد بشنود. پنجره را باز می­کند تا هوای تازه را استشمام بکند و می­گوید: نمی­خواهم به گذشته برگردم. آیا گذشته کلید حل مشگلات نیست؟ شنیدن و درک احساس یکدیگر و دیدن تمام ابعاد وجودی همدیگر؟ سمیر نیز دارای مشگلاتی است. همسرش دچار افسردگی بوده و طی گفتگویی که در رستوران بین احمد و لوسی (پالین برنت) دختر ماری صورت می­گیرد مشخص می­شود که زن سمیر خودکشی کرده و در حال کماست. سمیر نیز در طول فیلم نشان می­دهد که در گذشته است و در رنج. رفتاری که با ماری دارد حکایتی از عشق نمی­کند. او نیز به ظاهر ماری را جایگزین سلین افسرده کرده است. سمیر هرگز از احساس زنش به خودش آگاه نبوده و او را بی­توجه نسبت به خودش حس می­کرده، اما در سکانس­های پایانی فیلم مشخص می­شود که خودکشی سلین به خاطر عشق به سمیر بوده است چون به رابطه او و کارگرش شک کرده بود. اما سمیر از احساس همسرش بی­خبر بوده و در ضمن سمیر پسری دارد به نام فواد. کاملا گویای شخصیت پدر است. درخود فرو رفته، تند خو، و ناتوان در بیان احساسش و حتی وقتی اشتباه میکند قادر به نگاه کردن نیست. فرهادی چه منظوری دارد که این کودک حتی از نگاه کردن عاجز است. اگر دقت کنید سمیر نیز مشگل چشم دارد. آیا این نشانی از چشم بستن به روی حقایق و ترس از روبرو شدن با آن نیست؟ در واقع فرهادی الگوی کوچکی از شخصیت پدر را توصیف کرده است. مردی که همسرش را دوست دارد اما قادر به دیدن احساس طرف مقابل و بیان حس خودش نیست و در ضمن از علاقه همسرش به خودش نیز آگاه نمی­باشد و آنچه به ذهنش میرسد بلافاصله نتیجه گیری میکند و با تندخویی عمل می­کند. نمونه اش نگه داشتن کارگرش و بیرون کردن همسرش، نفهمیدن حسی که همسرش را به خودکشی وا می­دارد فیلم در خانه­ایی کهنه و شلوغ تهیه شده است. اگر دقت کنید در ورودی شکسته است و حتی درهایی که رنگ خورده بتونه نشده است. دیوارها کهنه و پوسیده اند. نمایانگر روح آسیب دیده و از هم پاشیده ایی است که در گذشته­ایی از یاد رفته و پوسیده زندگی می­کند و درمانش رنگ به در و دیوار کهنه نیست. در واقع داشتن فرزندی دیگر حل مشگل نیست بلکه مثل دو فرزند دیگر افزودن بر مشگلات است در سکانس آخر فیلم سمیر برای تست هشیاری همسرش کنار او می­رود و ادکلنی که همسرش دوست داشته و متعلق به خود سمیر است را به بدن خودش میزند. اشک از چشمان سلین روان میشود که در واقع همان ماری گریم شده است. منظور فرهادی چیست؟ آیا شباهت ظاهری ماری به سلین، سمیر را به سمت ماری کشانده استدقیقا همین نکته در زمان گفتگو لوسی و احمد زمانیکه از رستوران خارج میشدند، لوسی به احمد می­گوید: میدونی چرا اون عوضی را انتخاب کرده؟ چون شبیه به توست این فیلم آنقدر نکته دارد که شاید بتوان کتابی در مورد آن نوشت. اشاره دارد به فرزندانی که قربانیان گذشته هستند. نکته بسیار جالب دیگر زیر سوال بردن حس مادری ماری است. در سکانس اولیه فیلم، ماری میخواهد احمد با لوسی به خاطر رفتارش و دیر آمدن­هایش به منزل صحبت کند و علت رفتارش را جویا باشد.

در سکانس­های بعدی ماری از احمد می­پرسد: فهمیدی لوسی چشه؟ احمد میگوید: فکر کنم آدم مناسبی نیستم تا در مورد ازدواج تو او را متقاعد کنم تا خوشحال باشد. از این ازدواج خوشحال نیست. ماری بی­توجه در حالیکه غذا می­خورد میگوید: من نگفتم او خوشحال باشد، من تصمیمم را گرفته­ام. انگار لوسی و احساسش برای او وجود ندارد. اما نکته قابل توجه اینجاست که ماری با اینکه دخترش نامه­های عاشقانه او را به همسر سمیر ایمیل کرده، به قدری عصبانی می­شود که با دخترش گلاویز می­شود و با فریاد او را از خانه بیرون می­کند. اما چند دقیقه بعد خودش به دنبال فرزندش می­رود تا او را به خانه بازگرداند. در یکی دیگر از سکانس­ها، لوسی آگاه شده که مادرش از سمیر باردار است و شب به خانه نمی­آید و به خانه شهریار دوست احمد (بابک کریمی) می­رود. شهریار این مسئله را به خواسته لوسی پنهان کرده است. زمانیکه ماری از این مسئله با خبر می­شود به احمد می­گوید: من داشتم از دلواپسی میمردم. ترس و نگرانی از دست دادن فرزندش کاملا در صورتش هویداست. بحث اینجاست. آیا می­توان حس مادری او را زیر سئوال برد؟ اما نکته اصلی اینجاست که کسی که قادر به حل مشگلات روحی خویش نمی­باشد و چشم بسته قدم بر می­دارد آیا قادر به درک واقع بینانه به اطراف خود هست؟ در فیلم سه فرزند و یکی در راه، قربانیان گذشته و کلاف روح پیچیده و در هم ماری هستند. کودکان معمولا به خاطر اندام کوچکشان و چون تحت تکفل مادر و پدر هستند و وارد صحنه­های اجتماعی نشده­اند، نادیده گرفته میشوند. اما آنها در حال ضبط وقایع و الگو برداری برای فردای خود هستند. نمونه روشن فواد است. که فشارها را با ریختن رنگ، ضربه زدن با چاقو به بلال و توهین کردن به دیگران تخلیه می­کند، و حتی وقت دستش آسیب می­بیند، آشکارا انکار می­کند، چه در مقابل احمد وقتی که خون از دستش جاری است و چه در مقابل پدرش که زخم را در حال گرفتن ناخن دست و پای او در حمام می­بیند. راستی امنیت برای این کودک کوچک کجاست؟ حتی شوخی و جوکهای کودکانه­اش با دختر کوچک ماری درباره خودکشی است. آیا واقعا مادرش را به فراموشی سپرده یا او نیز چشم به گذشته بسته و نقش جدیدش را پذیرفته است و نقاب به چهره دار و این آموزش را دارد می­بیند که برای التیام دردها روی آن سرپوش بگذارد لوسی نوجوانی است در هم­ریخته و تحت فشار روحی. دیر به خانه می­آید. در گفتگویی که ماری و احمد در سکانس اولیه فیلم در ماشین در حال حرکت دارند ماری از دیر آمدن­های لوسی شکایت می­کند. احمد می­گوید: در سن او طبیعی است. اما ماری با عصبانیت می­گوید: نه طبیعی نیست. واقعا نمی­داند که دخترش به خاطر مرد غریبه­ایی که در خانه است علاقه­ایی به خانه آمدن ندارد. دختر کوچک، لیان، وقتی ماری و لوسی سر ایمیل­هایی که به زن سمیر فرستاده شده دعوا می­کنند از احمد می­پرسد: در ایمیل­ها چی بوده؟ آیا این حس کنجکاوی است و یا روح به هم ریخته کودکی است که چهره­اش پر از غم و ترس است. به خواهرش لوسی می­گوید: تو می­خواهی بری پیش بابا؟ میگن زنش یه جوریه، اگر تو بری من هم میام. کاملا مشهود است که کودکی که به ظاهر پر از شادیهای کودکانه است و مخالفتی هم به وجود سمیر نمی­کند، از این وضعیت خوشحال نیست و حاضر است کنار مادرش نباشد اما با خواهرش به خانه پدرش برود و در کنار همسر دوم پدرش که او را یه جوری خطاب می­کند، باشد. چرا؟ آیا دلیل عدم امنیت نیست؟ لیان همالگویی از مادرش است. کلمه ببخشید از لبانش حذف نمی­شود حقیقتا فیلم چنان بافت فوق العاده­ایی دارد که ما را به فکر وا می­دارد.

حقیقتی که هر روز و هر روز در زندگی ما تکرار می­شود اما پرده سینما و کارگردانی بی­نظیر اصغر فرهادی که به اعتقاد من علاوه بر یک کارگردان، یک روانشناس و جامعه شناس نیز می­باشد، به ما این قدرت را داده که نه از روبرو ، بلکه تمام ابعاد را از نظر بگذرانیم. حکایت حکایت فریادهای در گلو خفته و دست بسته و پا بسته و رو به جلو حرکت کردن است. به نظر شما آیا امکان پذیر است؟   

 

نقد از : روشنک فریدنیا 

01/03/2014

تمامی حقوق این وبسایت متعلق به خانم روشنک فریدنیا می باشد

هرگونه  کپی برداری، تصرف، تغییر و استفاده از اشعار این سایت بدون ذکر نام و اجازه شاعر (روشنک فریدنیا)  ممنوع بوده  و پیگرد قانونی دارد

Copyright © 2007 - 2024| www.roshanak.ca | All rights reserved.

Copyright © 2007 - 2020 | www.roshanak.ca | All rights reserved.