" من "
نمیدونم چه جوری باید شروع کرد. سا لهاست که میخوام بنویسم اما انگار قلم و کاغذ نیست، نه هست،
من نیستم. گاهی من هم هستم اما شور نوشتن نیست. به هر حال امروز همه چیزمهیا است، کاغذ، قلم و اصل ماجرا ، یعنی من.
راستی این من ما، عجب موجود غریبی است. وقتی کوچولو بودم، گوش به گفتگوی بزرگترها میسپردم آنها گاهی از سیاست، کار و حرفه و مسائل اجتماعی حرف میزدند و من از هیچ کدام سر در نمیآوردم به خودم میگفتم. وای چقدر اینها دانا هستند، کی میشود من هم مثل اینها بفهمم.
یادم میآید که خانواده مادریم دَبِلنا بازی میکردند . آن موقعها من خیلی کوچولو بودم، مدرسه نمیرفتم. یادم میاد وقتی اعداد خوانده میشد مادرم روی اعداد حبوبات میگذاشت و در ضمن برای خودش و من پرتقال و سیب پوست میکند. با چه حسرتی نگاهش میکردم. چون دو کار را هم زمان انجام میداد که من قادر به انجام یکی از آنها نبودم. نه میتوانستم پوست میوه را با چاقو بکنم، نه شمارهها را میشناختم. حس غریبی بود. به خودم میگفتم وقتی بزرگ شدم هر دو کار را هم زمان انجام میدهم، به مهارت مادرم.
شمارهها را اعلام میکردند. همیشه یک مشت حبوبات را در دستان کوچولوی عرق کردهام میفشردم و مرتب به مامانم میگفتم: کدومه کدومه. مادر نازنینم، بسیار صبور بود. گاهی به آرامی میگفت: ما این شماره را نداریم یا با انگشت نازنینش به شماره مورد نظر اشاره میکرد، تا من با حبوبات جای خالی را پر کنم. شاید باور کردنی نباشد، ولی آن لحضات آنقدر برای من لذتبخش بود که طرح اعداد را کاملا به خاطر دارم. گاهی مادرم جا میماند، چون من مرتب سوال میکردم .با صدای بلند میگفت: ایران (اشاره به خالهام) من جا ماندم، دوباره بخون. خالم که از شیطنت ما خسته شده بود میگفت: این بچه ها نمیگذارند ما بازی کنیم. بچه ها برید بیرون تو حیاط بازی کنید. پسرخاله بزرگم با قیافهایی حق بجانب دستور میداد: برید بیرون بازی کنید.حالا میفهمم اون هم وارد دنیای بزرگترها شده بود، در واقع وارد دنیای من.
به هر حال ما که تا چند دقیقه پیش مقاومت میکردیم، از لحن بزرگترها حس میکردیم باید آنجا را ترک کنیم. ابتدا نگاهها به هم گره میخورد. لبخندهای شیطنتآمیز کودکان و پرواز بسوی در. برای پوشیدن کفشها بر هم سبقت میگرفتیم و با شانه همدیگر را هل میدادیم تا بتوانیم زودتر وارد حیاط شویم. در واقع داشتیم از دنیای بزرگترها فرار میکردیم و به دنیای عشق پا میگذاشتیم و بعد از چند لحظه شادی، بازی خنده شروع میشد، توپ زدن تو سر و صورت هم، دویدن دنبال هم، در واقع از هر چیزی که در حیاط بود نهایت لذت را میبردیم، آب به سر و صورت هم میپاشیدیم و گاهی شلنگ توی باغچه را روی هم میگرفتیم بدون اینکه به عاقبت کار فکر کنیم اصلا مگر فکر کردن هم برای ما مفهومی داشت؟ ناگفته نماند که ما هم، من داشتیم اما منهای ما بسیار لحظهای بود ومای ما، قوی و استوار.
بعدها که بزرگ شدم وبه دنیای من، قدم گذاشتم، فهمیدم این بازیها که بزرگترها میکردند برای ترکِ "من" بود وحسرتهای ما، کنجکاویهای کودکانه. حالا شمارهها را میشناسم و میتوانم پوست میوهها را بگیرم، درست به مهارت مادرم . اما حالابرای رسیدن به حیاط با شادی و هیاهو به شانه برادرم یا پسرخالم تنه نمیزنم. ما به هم احترام میگذاریم، در واقع مودب شدهایم. چون هر کلام یا حرکتی ممکن است "من" را بشکند و به سختی بتوان خردههایش را جمع کرد. پسرخاله بزرگم دیگر به ما فرمان نمیدهد، چرا که هم از" من" ما محافظت میکند هم از "من" خودش. من دیگر با شادی نمیپرسم: کدومه؟ بگو مامان. خودم شمارهها را بلدم و مادرم هم دیگر در این سیاره نیست و درضمن این بازیها هم دیگر دموده شده، چرا؟ چون "من"ها را راضی نمیکند. مردم دنبال بازیهایی هستند تا بیشتر ذهنشان را مشغول کند. هم دنیا تغییر کرده، هم ما.
روشنک فریدنیا
12/03/2013
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به خانم روشنک فریدنیا می باشد
هرگونه کپی برداری، تصرف، تغییر و استفاده از اشعار این سایت بدون ذکر نام و اجازه شاعر (روشنک فریدنیا) ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
Copyright © 2007 - 2024| www.roshanak.ca | All rights reserved.