" غفلت "
تا حالا از خودت پرسیدی کی هستی؟ کجای زندگی هستی؟ اصلا برای چی هستی؟ من سالها نمیدونستم کی هستم. میتونی در تاریکی مطلق زندگی کنی، حتی تمام عمرت را و حتی یک بار هم از خودت نپرسی برای چی زنده ایی؟
با همان رسم و راهى كه به نام زندگى باوركردى، شكل ميگيرى. با كلمات بى معنى يا حتى قلمبه و سلمبه، كه در واقع اونها هم بى معنى هستند. با همان الگوها قدم برميدارى در واقع هر قدمت را با آينه هماهنگ ميكنى، آينه اى كه از كودكى روبروت بود تا بتونى خودت را برانداز كنى. وقتى كه كاملا هم رنگ شدى قصه زندگيت را مینويسى بهش جون ميدى يك شخصيت خيالى كه در حقيقت تو بهش زندگى بخشيدى ازش دفاع میكنى حمايتش ميكنى بهش پر و بال ميدى و گمان میكنى كه دارى زندگيتو میسازى از باورهايى كه حالا ديگه هويت توست. آنچه در آينه ديدى از اين به بعد خميريست در دست تو. گاهى آنقدر براش زحمت مى كشى براى اون تابلوى خيالى كه هيچ كسى نمیتونه بهش نزديك بشه حتى خودت، حتى خودت، و روزى كه تركهاش را ديدى تازه باهاش آشنا میشى ، يواش يواش با حقيقتش روبرو ميشى. قبلا فقط يك بعدى بود اما حالا ميتونى تمام ابعادش را ببيينى. ميدونى چرا؟ چون شكسته و حالا ميشه تمام ابعادش را ديد و اون موقع است كه به خودت ميگى چه سخت بودم، اما چه شكننده ، چه دانا بودم از بى نهايت دانشها يكى
را آموخته بودم گمان مى بردم دريایی ام اما قطريى بيش نبودم ،
چقدر آشنا داشتم اما چه تنها، گاهى پر زرق و برق، اما چه تاريك و بى معنى، چه پر سروصدا اما چه ساكت و گمان مى بردم جسورم، با كه مى جنگيدم ؟ با خودم در آينه، اما در تاريكى مطلق، چه زود رنج بودم، چه راحت خودم را هر روز میشکستم. اما تصور ميكردى بر بال آسمان هستى با پاهايى كه ازروز نخست روى زمين استوار بود. گمان ميبردى در جاودانگى مطلقى و اينها كه هر روز دنيا را ترك مى كنند، مسافرند اما تو نه. حتى شايد فكر هم نمیكردى چون باور كرده بودى، باور ماندگارى. سخترين قسمت قصه زندگيست كه نامش، غفلت است غفلت
روشنک فریدنیا
22/03/2020
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به خانم روشنک فریدنیا می باشد
هرگونه کپی برداری، تصرف، تغییر و استفاده از اشعار این سایت بدون ذکر نام و اجازه شاعر (روشنک فریدنیا) ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
Copyright © 2007 - 2024| www.roshanak.ca | All rights reserved.