دوچرخه زرد من

سفر به کودکیم پرواز به باغ رویاهاست. اما آن زمان رویا نبود، امروز شکل رویا به خود گرفته . رویای در آغوش کشیدن مادرم و حس کردن امنیتی را که در هیچ جای دنیا جز در کنار قلبش نمیشد آن را پیدا کرد. راستی درد هم آن موقع نبود. بخا طر دارم پدرم دوچرخه زرد رنگ دنده­ایی برایم خریده بود که من عاشقش بودم . ترمزش سفت بود و قدش از قد من بلندتر. پدرم روز اول تاکید کرد دخترم این برای شما بزرگ است، اما کو گوش شنوا ! در ضمن ترمزش هم برای من سفت. نمی­خواهم بگویم سخت بود، چون اصلا کلمه سخت در ذهنم مفهومی نداشت. به هر حال گاهی نمی­توانستم ترمز بگیرم، یک دفعه کنترلش از دستم در می­رفت، به جایی برخورد می­کردم و روی زمین ولو می­شدم. یادم می­آید یک دفعه زمین خوردم، پاهایم را نگاه کردم غرق خون بود. درد نبود ولی آنچه که در آن لحظه به یاد آوردم صورت مادرم بود. یک دفعه درد هم آمد و گفت سلام فعلا از جات تکون نخور. نمی­دانم درد سبقت گرفت یا یاد مادرم. به هر حال روی زمین نشسته بودم با صدای بلند گریه می­کردم .راستی اصلا زمان هم نبود، اما مامانم بالای سرم بود. هر دو از پشت شیشه اشک، به هم نگاه می­کردیم. خودم را در آغوش مادرم دیدم وصدای ناله مادرم: خدیا بچه­ام. مرا بردند خانه­ای مادر بزرگم و با شلنگی که باز بود و توی باغچه رها شده بود تا گلها را آب بدهند، پاهای خونین مرا هم آب یاری کردند، یعنی شستند و بعد دارویی که دوا گلی نام داشت و مثل اسمش دست کمی از رنگ خون نداشت، رویش ریختند. چندتا چسب زخم هم رویش چسباندند. مادرم سرم را بغل گرفته بود و می­گفت دیگه درد نمیکنه؟ میخواستم بگویم از اول هم درد نمی­کرد، دلِ تو چی؟ اما آن موقع­ها بلد نبودم از این حرفها بزنم. فقط حس بود، حس بود و باز هم حس که در قلبم میدرخشید و اعمال مرا رقم میزد. یادم میاد بیشتر سرم را به قلب مادرم فشردم.

همانطور که سرم روی سینه مادرم بود نگاهی به زانویم کردم. دیگرزخم را نمی­دیدم، خون هم بندآمده بود. خودم را آرام از آغوش مادرم جدا کردم و لنگ­لنگان به طرف دوچرخه رفتم. تا به دوچرخه رسیدم، مثل گربه­ای که روی موش می­پرد، روی دوچرخه جست زدم و در آسمانِ دلم به پرواز در آمدم. مادرم با صدای پر از تعجب فریاد میزد: نگاه کن خدا تا یک دقیقه پیش داشت گریه می­کرد، اما من در دنیای لحظه، غرق بودم و نیازی هم به نجات غریق نداشتم.

صدای مادرم را از دور می­شنیدم: بیا دخترم استراحت کن. به امواج صدایش گوش سپردم، لحنش آرام بود، خیال راحت را از موج صدایش حس کردم. هم خیال او راحت بود هم خیال من از بابت خیال او، چی گفتم؟ اما خودم فهمیدم، امیدوارم شما هم.

راستی فقط این نکته جالب است، او دلواپس من بود، یا من دلواپس او ؟ راستی دلواپسی را هم از آن روزها یاد گرفتم.

 

روشنک فریدنیا

12/03/2013

تمامی حقوق این وبسایت متعلق به خانم روشنک فریدنیا می باشد

هرگونه  کپی برداری، تصرف، تغییر و استفاده از اشعار این سایت بدون ذکر نام و اجازه شاعر (روشنک فریدنیا)  ممنوع بوده  و پیگرد قانونی دارد

Copyright © 2007 - 2024| www.roshanak.ca | All rights reserved.