باور من از پرواز
به کودکیم که برمیگردم، مرگ هم برایم مفهومی نداشت به خاطر میآورم، من و برادرم دوستی داشتیم بنام همایون که در همسایگی ما زندگی میکرد که گربه ملوسی داشت. مادرش کارمند بود و او معمولا پیش پدربزرگ و مادر بزرگش بود. یک روز سرد زمستانی بود. هنوز یادم هست مادرم او را به نهار دعوت کرد. او امتناع کرد. ترجیح میداد روی سکوی نزدیک خانه ما بنشیند و منتظر مادرش باشد. ما اصرار کردیم اما فایده نداشت. لحظه به لحظه را به خاطر دارم .در بسته شد. من از لای دری که بسته میشد به صورت همایون و دستهایش که در حال نوازش گربهاش بود نگاه میکردم. بعد صدای بسته شدن در آهنی، "دق....". صدای مادرم: "دستاتون را بشورید، نهار حاضره". صدای مادرم همچنان طنین دارد. "بخوابید، سراتون رو بالشته اما چرا به هم خیره شدهاید و میخندید. پشت به هم، چشماتون بسته". بین خواب و بیداری با صدای فریاد ذجهایی که از بیرون خانه بود، چشمانم را هراسان باز کردم. مادرم اشک از چشمانش روان بود و من و بابک برادرم با ترس به صورت مادرم نگاه میکردیم. حس میکردم هر چه هست راجب همایون است. ما هر جور که بود میخواستیم بریم بیرون. اما مادرم ممانعت میکرد. من به زور خودم را به بیرون رساندم. پدر همایون به صورتش سیلی میزد و همه همسایهها آشفته بودند. بعد از آن روز دیگر همایون را ندیدم .از مادرم میپرسیدم، همایون کجاست؟ مادرم صورتش پر از غم میشد و بعد از چند لحظه سکوت میگفت: توی آسمان، پیش خدا. برای چند لحظهایی باور میکردم چون مادرم راستگو بود. پیش خودم میگفتم: خوب جاش خوبه ،خوش به حالش اما حیف دیگه نیست که با گربهاش بشه بازی کرد. اما اشکالی در کار بود. پس چرا همه غمگین هستند. مادرش دیگر آرایش نمیکند، نمیخندد. مرگ را آن روز بزرگترها با هراس اشکهایشان، لحظه به لحظه در مغزم خالکوبی کردند. حتی حرفهای مادر راستگویم با احساسش متفاوت بود.
روشنک فریدنیا
12/03/2013
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به خانم روشنک فریدنیا می باشد
هرگونه کپی برداری، تصرف، تغییر و استفاده از اشعار این سایت بدون ذکر نام و اجازه شاعر (روشنک فریدنیا) ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
Copyright © 2007 - 2024| www.roshanak.ca | All rights reserved.